جدول جو
جدول جو

معنی نرم خند - جستجوی لغت در جدول جو

نرم خند
(نَ خَ)
تبسم. رجوع به نرم شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فرم بند
تصویر فرم بند
کارگر چاپخانه که فرم مطالب را تنظیم کرده و برای چاپ آماده می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نوش خند
تصویر نوش خند
شکرخند، تبسم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نیم چند
تصویر نیم چند
برابر نصف، به اندازۀ نصف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نیم بند
تصویر نیم بند
تخم مرغ یا چیز دیگر که خوب پخته و سفت نشده باشد، کنایه از چیزی ناقص و ناتمام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نرم خو
تصویر نرم خو
ملایم، خوش خو
فرهنگ فارسی عمید
(نَ تَ)
املس. که تنی نرم و لطیف دارد. عرصم. عرصام. عراصم: شبوط، نوعی ماهی نرم تن خردسر باریک دم گشاده میان برشکل بربط. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
کنایه از پسندیده خوی. (فرهنگ نظام) (از آنندراج). ملایم. خوشخوی. (ناظم الاطباء) سهل الخلق. نرم خوی
لغت نامه دهخدا
(شِ کُ)
مایعی که بر اثر حرارت کم هنوز منعقد و بسته و سفت نشده باشد مانند تخم مرغ نیم بند و همچنین مایعی که بر اثربرودت کم هنوز منجمد نشده باشد چون بستنی نیم بند.
- تخم مرغ نیم بند، تخم مرغ که حرارت بدان حد به وی رسد که سفیدۀ آن به رنگ شیر شود ونیم روان باشد بی آنکه سخت شود. نیم پخته. رعاد. (یادداشت مؤلف).
، ناقص. ناتمام. نیمه تمام: دولت یا مجلس نیم بند، کابینه ای یا مجلسی که همه اعضای آن هنوز تعیین نشده اند، نارس. میوه ای که به نضج و پختگی نرسیده است. کال
لغت نامه دهخدا
(نَ)
پسندیده خوی. (آنندراج). دهثم. دهّاس. دمیث. (منتهی الارب). دمث. ذلولی. (یادداشت مؤلف). نرم خو. رجوع به نرم خو شود:
انصاف میدهم که چو روی تو روی نیست
گل در مزاج لطف چو تو نرم خوی نیست.
امیرحسن دهلوی
لغت نامه دهخدا
(عُ رَ تَ)
دمث. نعومه. (تاج المصادر بیهقی). لیان. (از ترجمان القرآن) (از منتهی الارب). ملاینه. (از منتهی الارب). لین. (ترجمان القرآن). لدونت. تملس. (یادداشت مؤلف) ، صاف و صیقلی و هموار شدن. از خشونت و زبری و ناهمواری درآمدن. املس شدن، شل شدن. از سفتی و سختی افتادن. آب لمبو شدن:
هم آوردم ار کوه بودی به جنگ
زگرزم شدی نرم چون موم سنگ.
فردوسی.
هرکه چون موم به خورشید رخت نرم نشد
زینهار از دل سختش که به سندان ماند.
سعدی.
، سست شدن. ضعیف شدن. (یادداشت مؤلف). شل و وارفته شدن:
تبه گردد از جفت شیر ژیان
به زودی شود نرم چون پرنیان.
فردوسی.
، خرد شدن. خردو خاکشیر شدن. درهم کوفته شدن:
زیر رکاب و علم فاطمی
نرم شود بی خردان را رقاب.
ناصرخسرو.
- امثال:
تا دنده اش نرم شود.
، از خشکی درآمدن: تمغی، نرم شدن انبان. (منتهی الارب) ، نرم شدن شکم، روان شدن آن. از یبوست درآمدن: کثوع، نرم شدن شکم شتران و جز آن. (از منتهی الارب) ، رام شدن. ساکن و آرام شدن. (یادداشت مؤلف). از سرکشی وتوسنی افتادن. ملایم شدن. مطیع و منقاد گشتن:
بشوی نرم هم به زر و درم
چون به زین و لگام تند ستاغ.
شهید.
هود گرد مؤمنان خطی کشید
نرم می شد باد کآنجا می رسید.
مولوی.
- نرم شدن سر، رام شدن. به راه آمدن.
- نرم شدن گردن، مطیع شدن. رام شدن
لغت نامه دهخدا
(خُمْبْ)
نیم خم. گلدان سفالین. (یادداشت مؤلف) : الاصیص، نیم خنب که در آن شاهسپرم کارند. (ربنجنی) (یادداشت مؤلف). رجوع به نیم خم شود
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ / دِ)
تبسم. نیم خند. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به نیم خند شود.
- نیم خنده کردن، تبسم کردن. شکرخند زدن. (ترجمان القرآن از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
تصویری از نیم خند
تصویر نیم خند
نیم خنده
فرهنگ لغت هوشیار
آنچه که حالت مایع ندارد و بر اثر ریختن هنوز کاملا منعقد و بسته نشده تخم مرغ نیم بند، ناقص: (در چشمانش که میشی روشن بود شک و تردیدی نیم بند موج میزد) یا کودتای نیم بند. کودتایی که بموفقیت انجام نیافته باشد، یا مجلس نیم بند. مجلسی که بخشی از وکلای
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیم خنده
تصویر نیم خنده
خنده ای که در آن لبها چندان از هم باز نشوند: تبسم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نوش خند
تصویر نوش خند
تبسم شکر خند: مقابل نیشخند: (چون گل شکفته باش درین انجمن که صبح تسخیر کرد روی زمین را بنوشخند) (صائب)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نرم تن
تصویر نرم تن
بشیرینی از گلشکر نوش تر بنرمی زگل نازک آغوش تر. (نظامی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نرم شدن
تصویر نرم شدن
نرم گردیدن، یانرم شدن شکم. اسهال یافتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرم بند
تصویر فرم بند
کارگر چاپخانه که مامور فرم بندی است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نوش خند
تصویر نوش خند
((خَ))
تبسم، شکرخند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نیم بند
تصویر نیم بند
((بَ))
نه کاملاً مایع و نه کاملاً جامد، ناقص
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نیم بند
تصویر نیم بند
تبصره
فرهنگ واژه فارسی سره
پاکیزه خو، خوش اخلاق، خوشخو، خوشخو، شفیق، معتدل، معتدل، ملایم، مهربان، نیک خوی
متضاد: تندخو
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خرده قند، خاکه قند
فرهنگ گویش مازندرانی
از انواع بادهای محلی
فرهنگ گویش مازندرانی
خاکستر نرم
فرهنگ گویش مازندرانی